در پایتخت ایران در شهر تهران پسری 19 ساله به نام بابک زندگی می کرد، او بیشتر اوقات در فضای مجازی بود و با همین روش دوست دختری به نام شهین پیدا کرده بود و همیشه با او حرف می زد.

روزی از روزها بابک به شهین گفت که می خواهد با او ازدواج کند و با هم زندگی کنند. شهین هم با وشحالی قبول کرد و با هم ازدواج کردند و بعد از چند سال بچه دار شدند، بچه ی آنها سینا نام داشت. بعد از مدت ها که سینا تازه به سن ده سالگی رسیده بود، در حال بازی بود که دید پدرش زودتر از قبل به خانه آمده است. شهین چهره ناراحت بابک را دید و بعد از چند دقیقه تامل علت ناراحتی اش را پرسید،بابک گفت که من امروز از کارم اخراج شده ام، مدیر به من می گفت که کم کاری کرده ام. شهین هم که عصبانی شده بود گفت:(تو هیچ وقت عرضه هیچ کاری را نداشتی و با کارهایت مرا بدبخت کردی.)

ادامه مطلب

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کانون دخترانه تسنیم جراح فوق تخصص زیبایی و پلاستیک ویزای یونان اسمارت دانلود | Smart-Dll.IR Jaybe دستگاه ازن ژنراتور شورای دانش آموزی دبستان 17شهریور گندمان سیگما رایانه کانفیگ شاپ | مرجع فروش کانفیگ های سی اس